دانلود اهنگ حضرت مهتاب از حامد زمانی

برای دانلود بر روی لینک زیر کلیک کنید:

dl.pop-music.ir/music/Bahman91/Hamed%20Zamani%20-%20Hazrate%20Mahtab.mp3




تاریخ: پنج شنبه 29 فروردين 1392برچسب:,
ارسال توسط سینا جباری203

 

مصاحبه اي بود در شبكه سي ان بي سي با آقاي وارنر بافيت، دومين مرد ثروتمند دنيا كه مبلغ 31 بيليون دلار به موسسه خيريه بخشيده بود.

 

در اينجا برخي از جلوه هاي جالب زندگي وي بيان شده:

1- او اولين سهامش را در 11 سالگي خريد و هم اكنون از اينكه دير شروع كرده ابراز پشيماني مي نمايد!

2- او از درآمد مربوط به شغل توزيع روزنامه ها، يك مزرعه كوچك در سن 14 سالگي خريد.

3- او هنوز در همان خانه كوچك 3 اتاق خوابه واقع در مركز شهر اوماها زندگي مي كند كه 50 سال قبل پس از ازدواج آنرا خريد. او مي گويد هر آنچه كه نيازمند آن مي باشد، درآن خانه وجود دارد. خانه اش فاقد هرگونه ديوار يا حصاري مي باشد.

4- او همواره خودش اتومبيل شخصي خود را مي راند و هيچ راننده يا محافظ شخصي ندارد.

5- او هرگز بوسيله جت شخصي سفر نمي كند هرچند كه مالك بزرگترين شركت جت شخصي دنيا مي باشد.

ادامه مطلب


 



ادامه مطلب...
تاریخ: شنبه 10 فروردين 1392برچسب:فروتنی,تواضع,مرد ثروتمند,پول دار ترین ,
ارسال توسط محمد صادق(AdMiN)

 
در روزگار قديم، پادشاهى سنگ بزرگى را که در يک جاده اصلى قرار داد. سپس در گوشه‌اى قايم شد تا ببيند چه کسى آن را از جلوى مسير بر می‌دارد. برخى از بازرگانان ثروتمند با کالسکه‌هاى خود به کنار سنگ رسيدند، آن را دور زدند و به راه خود ادامه دادند. بسيارى از آن‌ها نيز به شاه بد و بيراه گفتند که چرا دستور نداده جاده را باز کنند. امّا هيچيک از آنان کارى به سنگ نداشتند! ـ
 

سپس يک مرد روستايى با بار سبزيجات به نزديک سنگ رسيد. بارش را زمين گذاشت و شانه‌اش را زير سنگ قرار داد و سعى کرد که سنگ را به کنار جاده هل دهد. او بعد از زور زدن‌ها و عرق ريختن‌هاى زياد بالاخره موفق شد. هنگامى که سراغ بار سبزيجاتش رفت تا آن‌ها را بر دوش بگيرد و به راهش ادامه دهد متوجه شد کيسه‌اى زير آن سنگ در زمين فرو رفته است. کيسه را باز کرد پر از سکه‌هاى طلا بود و يادداشتى از جانب شاه که اين سکه‌ها مال کسى است که سنگ را از جاده کنار بزند

آن مرد روستايى چيزى را می‌دانست که بسيارى از ما نمی‌دانيم!   هر مانعىفرصتی




 




تاریخ: شنبه 10 فروردين 1392برچسب:داستان کوتاه,مطالب پندآموز,داستان جالب,,
ارسال توسط محمد صادق(AdMiN)

 

در روزگارى که بستنى با شکلات به گرانى امروز نبود، پسر ١٠ ساله‌اى وارد قهوه فروشى هتلى شد و پشت ميزى نشست. خدمتکار براى سفارش گرفتن سراغش رفت. ـ
 

- پسر پرسيد: بستنى با شکلات چند است؟
 

- خدمتکار گفت: ٥٠ سنت
پسر کوچک دستش را در جيبش کرد، تمام پول خردهايش را در آورد و شمرد. بعد پرسيدبستنى خالى چند است؟
خدمتکار با توجه به اين که تمام ميزها پر شده بود و عده‌اى بيرون قهوه فروشى منتظر خالى شدن ميز ايستاده بودند، با بی‌حوصلگى گفت٣٥ سنت
پسر دوباره سکه‌هايش را شمرد و گفتبراى من يک بستنى بياوريد


خدمتکار يک بستنى آورد و صورت‌حساب را نيز روى ميز گذاشت و رفت. پسر بستنى را تمام کرد، صورت‌حساب را برداشت و پولش را به صندوق‌دار پرداخت کرد و رفت. هنگامى که خدمتکار براى تميز کردن ميز رفت، گريه‌اش گرفت. پسر بچه روى ميز در کنار بشقاب خالى، ١٥ سنت براى او انعام گذاشته بود!  ـ
 

يعنى او با پول‌هايش می‌توانست بستنى با شکلات بخورد امّا چون پولى براى انعام دادن برايش باقى نمی‌ماند، اين کار را نکرده بود و بستنى خالى خورده بودـ

   




تاریخ: جمعه 9 فروردين 1392برچسب:داستان کوتاه,مطالب پندآموز,داستان جالب,
ارسال توسط محمد صادق(AdMiN)

 

يک شب، حدود ساعت ٥/١١ بعدازظهر، يک زن مسن سياه پوست آمريکايى در کنار يک بزرگراه و در زير باران شديدى که می‌باريد ايستاده بود. ماشينش خراب شده بود و نيازمند استفاده از وسيله نقليه ديگرى بود. او که کاملاً خيس شده بود دستش را جلوى ماشينى که از روبرو می‌آمد بلند کرد. راننده آن ماشين که يک جوان سفيدپوست بود براى کمک به او توقف کرد. البته بايد توجه داشت که اين ماجرا در دهه ١٩٦٠ و اوج تنش‌هاى ميان سفيدپوستان و سياه‌پوستان در آمريکا بود. مرد جوان آن زن سياه‌پوست را به داخل ماشينش برد تا از زير باران نجات يابد و بعد مسيرش را عوض کرد و به ايستگاه قطار رفت و از آن جا يک تاکسى براى زن گرفت و او را کمک کرد تا سوار تاکسى شود.
 

زن که ظاهراً خيلى عجله داشت از مرد جوان تشکر کرد و آدرس منزلش را پرسيد. چند روز بعد، مرد جوان در خانه بود که صداى زنگ در برخاست. با کمال تعجب ديد که يک تلويزيون رنگى بزرگ برايش آورده‌اند. يادداشتى هم همراهش بود با اين مضمون:
«
از شما به خاطر کمکى که آن شب به من در بزرگراه کرديد بسيار متشکرم. باران نه تنها لباس‌هايم که روح و جانم را هم خيس کرده بود. تا آن که شما مثل فرشته نجات سر رسيديد. به دليل محبت شما، من توانستم در آخرين لحظه‌هاى زندگى همسرم و درست قبل از اين که چشم از اين جهان فرو بندد در کنارش باشم. به درگاه خداوند براى شما به خاطر کمک بی‌شائبه به ديگران دعا می‌کنم

            ارادتمند        
       
خانم ....ء




تاریخ: جمعه 9 فروردين 1392برچسب:داستان کوتاه,درس های مهم,داستان جالب,
ارسال توسط محمد صادق(AdMiN)

من دانشجوى سال دوم بودم. يک روز سر جلسه امتحان وقتى چشمم به سوال آخر افتاد، خنده‌ام گرفت. فکر کردم استاد حتماً قصد شوخى کردن داشته است. سوال اين بود: «نام کوچک زنى که محوطه دانشکدهرا نظافت می‌کند چيست؟»
من آن زن نظافتچى را بارها ديده بودم. زنى بلند قد، با موهاى جو گندمى و حدوداً شصت ساله بود. امّا نام کوچکش را از کجا بايد می‌دانستم؟
من برگه امتحانى را تحويل دادم و سوال آخر را بی‌جواب گذاشتم. درست قبل از آن که از کلاس خارج شوم دانشجويى از استاد سوال کرد آيا سوال آخر هم در بارم‌بندى نمرات محسوب می‌شود؟
استاد گفت: حتماً و ادامه داد: شما در حرفه خود با آدم‌هاى بسيارى ملاقات خواهيد کرد. همه آن‌ها مهم هستند و شايسته توجه و ملاحظه شما می‌باشند، حتى اگر تنها کارى که می‌کنيد لبخند زدن و سلام کردن به آن‌ها باشد.
من اين درس را هيچگاه فراموش نکرده‌ام

 




تاریخ: جمعه 9 فروردين 1392برچسب:داستان کوتاه,مطالب پندآموز,داستان جالب,,
ارسال توسط محمد صادق(AdMiN)

 

 

اگه می خواهید معنی دعایی که هرساله زمزمه میکنیدبدانید؟

به ادامه ی مطلب بروید.



ادامه مطلب...
تاریخ: چهار شنبه 7 فروردين 1392برچسب:,
ارسال توسط علی صالحی



شب کریسمس بود و هوا، سرد و برفی

پسرک، در حالی‌که پاهای برهنه‌اش را روی برف جابه‌جا می‌کرد تا شاید سرمای برف‌های کف پیاده‌رو کم‌تر آزارش بدهد، صورتش را چسبانده بود به شیشه سرد فروشگاه و به داخل نگاه می‌کرد

در نگاهش چیزی موج می‌زد، انگاری که با نگاهش، نداشته‌هاش رو از خدا طلب می‌کرد، انگاری با چشم‌هاش آرزو می‌کرد

خانمی که قصد ورود به فروشگاه را داشت، کمی مکث کرد و نگاهی به پسرک که محو تماشا بود انداخت و بعد رفت داخل فروشگاه. چند دقیقه بعد، در حالی‌که یک جفت کفش در دستانش بود بیرون آمد...  ـ
آهای، آقا پسر! ـ

پسرک برگشت و به سمت خانم رفت. چشمانش برق می‌زد وقتی آن خانم، کفش‌ها را به ‌او داد.پسرک با چشم‌های خوشحالش و با صدای لرزان پرسید: شما خدا هستید؟

نه پسرم، من تنها یکی از بندگان خدا هستم!  ـ

آها، می‌دانستم که با خدا نسبتی دارید

 




تاریخ: چهار شنبه 7 فروردين 1392برچسب:داستان,خدا,بنده خدا,داستان کوتاه,,
ارسال توسط محمد صادق(AdMiN)

 باهم با ریشه ی نوروز اشنا می شیم!



ادامه مطلب...
تاریخ: یک شنبه 4 فروردين 1392برچسب:ریشه نوروز,نوروز,نوروز باستان,
ارسال توسط محمد صادق(AdMiN)

 داستان ابوریحان ومزدور

 



ادامه مطلب...
تاریخ: یک شنبه 4 فروردين 1392برچسب:,
ارسال توسط علی صالحی

ایا میدانید های شگفت انگیز

در ادامه مطلب

بزنید ببینید ضرر نمی کنید!



ادامه مطلب...
تاریخ: پنج شنبه 1 فروردين 1392برچسب:دانستنی,مطالب جالب,
ارسال توسط محمد صادق(AdMiN)

ایا میدانید؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!!!!!!!

با ما بدانید!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

 



ادامه مطلب...
تاریخ: پنج شنبه 1 فروردين 1392برچسب:آیا میدانستید,سرگرمی,مطالب جالب,
ارسال توسط محمد صادق(AdMiN)

آرشیو مطالب
پيوند هاي روزانه
امکانات جانبی
ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 35
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 35
بازدید ماه : 172
بازدید کل : 175543
تعداد مطالب : 124
تعداد نظرات : 23
تعداد آنلاین : 1


javahermarket

tessssssssssssssssssssssst